معنی کلمات | ||
---|---|---|
زر: طلا | مقداری زر: کمی طلا | اعتماد :اطمینان کردن، اطمینان و تکیه به کسی یا چیزی داشتن |
دفن کرد : زیر خاک پنهان کرد | زر طلبید: در جستجوی طلا رفت | باز نیافت: پیدا نکرد |
درمان ندانست: راه حلی پیدا نکرد | حاکم: قاضی ، فرماندار | حاصل کنم : پیدا کنم، بدست آوردم |
طبیب: پزشک | فلان: شخصی غیر معلوم | جمله: همه |
اشارت: اشاره، نشان دادن | اشارت کردید: نشان دادید، راهنمایی کردید | نرمی: نرم بودن، مهربانی |
به نرمی: با مهربانی، به آرامی، آهسته | درشتی: خشونت | بستد: گرفت |
باز داد: پس داد | غازی: بند باز، شعبده باز، ریسمان باز، معرکه گیر، کسی که کارهای عجیب انجام می دهد. | معلق: آویختن، آویزان شدن |
مخالف و متضاد | ||
---|---|---|
درمان # درد | بعد # قبل | فردا # دیروز، امروز |
نرمی # درشتی | رنج # راحتی ، آسایش | دروغ گو # راست گو |
دشمن # دوست | کج # راست | --- |
هم خانواده | ||
---|---|---|
اعتماد، معتمد، عماد | دفن، مدفون، تدفین | حاصل، محصول، تحصیل، محصّل، حصول |
حاکم، حکم، حکّام، محاکمه، محکمه، مَحاکم، حکومت ، اَحکام | طبیب، طب، طبابت، اطباء | شکایت، شاکی، شکوِه |
اشارت، اشاره | صاحب، صحبت، صحبه، صحابه، اصحاب | جوامع، جمع، مجموعه، جامع، جمعه، جماعت، مجموع، اجماع، جامعه، تجمُّع، تجمیع، جمیع |
حکایت | مثل، امثال ، مثال، امثالهم ، تمثال، تمثیل، مثلاً | ارتباط ، ربط، رابطه، مرتبط، مربوط |
دلیل، دلایل، دلّال، استدلال | انتخاب، منتخب | توضیح، واضح، وضوح |
معلّق، تعلیق، تعلیقی، متعلّق | منزل، منزلگاه، منزلگه، منازل ، نزول، نازل | --- |
معنی حکایت زیرکی به نثر ساده (برگرفته شده از کتاب جوامع الحکایات محمد عوفی) |
---|
مردی مقداری زر داشت و چون به کسی اعتماد نداشت، آن را ببرد و زیر درختی دفن کرد. |
در روزگاران قدیم مردی بود که مقداری طلا داشت و از آنجاییکه به کسی اعتماد نداشت، طلاهای خود را برد و زیر درختی خاک کرد (پنهان کرد). |
بعد از مدتی بیامد و زر طلبید، بازنیافت و با هرکس که گفت، هیچکس درمان ندانست. |
مدتی گذشت و پس از آن برای بردن طلاهای خود دوباره پیش آن درخت بازگشت و هر چه گشت طلاهای خود را پیدا نکرد! به ناچار با هر کس که فکرش را میکرد در اینباره صحبت کرد ولی کسی نتوانست راه حلی به او نشان دهد. |
او را به حاکم نشان دادند. پس نزد او رفت و چگونگی را بیان کرد. |
عده ای به او پیشنهاد کردند که برای حل این مشکل به نزد حاکم برود. پس به پیش حاکم رفت و اتفاقی که افتاده بود را برای حاکم توضیح داد. |
حاکم فرمود: "تو بازگرد که من فردا زر تو حاصل کنم!." |
حاکم در پاسخ به او گفت: برو و فردا بیا؛ من قول میدهم تمام طلاهای تو را به تو برگردانم. |
آن گاه، حاکم طبیب را نزد خود خواند و گفت: "ریشهی فلان درخت، چه دردی را درمان میکند؟" گفت: "فلان درد را." |
پس، حاکم طبیبش را صدا کرد و از او پرسید که ریشه این درخت برای درمان چه دردی استفاده میشود؟ طبیب در جواب گفت گیاه این درخت برای فلان درد داروی مناسبی است. |
یکی گفت: "یک ماه پیش، مردی بیامد و از آن درد شکایت کرد. من او را به آن درخت، اشارت کردم." |
یکی از آنان گفت یک ماه پیش فردی آمد و از فلان درد شکایت کرد و من آن درخت را به او نشان دادم. |
پس، حاکم فرستاد و آن مرد را طلبید و به نرمی و درشتی زر را بستد و به صاحب زر، باز داد! |
پس حاکم آن مرد را خواست وبا خوش رفتاری و بعد با خشونت طلاها را از او پس گرفت و به صاحب اصلی آن بازگرداند. |
1 | پیام این حکایت، با کدام یک از مَثلَهای زیر، ارتباط دارد، دلیل انتخاب خود را توضیح دهید.
|
|
«جوانههای زندگی! از غذاهای خیالی فاصله بگیرید! تن ماهی پاراتن واقعی را امتحان کنید!»