5-3 حکایت زیرکی

معنی کلمات  


زر: طلا
مقداری زر: کمی طلا

اعتماد :اطمینان کردن، اطمینان و تکیه به کسی یا چیزی داشتن
دفن کرد : زیر خاک پنهان کرد
زر طلبید:  در جستجوی طلا رفت
باز نیافت: پیدا نکرد
درمان ندانست: راه حلی پیدا نکرد
حاکم: قاضی ، فرماندار
حاصل کنم : پیدا کنم، بدست آوردم
طبیب: پزشک
فلان: شخصی غیر معلوم
جمله: همه
اشارت: اشاره، نشان دادن
اشارت کردید: نشان دادید، راهنمایی کردید
نرمی: نرم بودن، مهربانی
به نرمی: با مهربانی، به آرامی، آهسته
درشتی: خشونت
بستد: گرفت
باز داد: پس داد


غازی:   بند باز، شعبده باز، ریسمان باز، معرکه گیر، کسی که کارهای عجیب انجام می دهد.
معلق: آویختن، آویزان شدن


 

مخالف و متضاد


درمان # درد
بعد # قبل
فردا # دیروز، امروز
نرمی # درشتی
رنج # راحتی ، آسایش
دروغ گو # راست گو
دشمن # دوست
کج # راست
---
هم خانواده


اعتماد، معتمد، عماد
دفن، مدفون، تدفین
حاصل، محصول، تحصیل، محصّل، حصول
حاکم، حکم، حکّام، محاکمه، محکمه، مَحاکم، حکومت ،   اَحکام
طبیب، طب، طبابت، اطباء

شکایت، شاکی، شکوِه
اشارت، اشاره
صاحب، صحبت، صحبه، صحابه، اصحاب


جوامع، جمع، مجموعه، جامع، جمعه، جماعت، مجموع، اجماع،   جامعه، تجمُّع، تجمیع، جمیع
حکایت
مثل، امثال ، مثال، امثالهم ، تمثال، تمثیل، مثلاً
 ارتباط ، ربط، رابطه،  مرتبط، مربوط

دلیل، دلایل، دلّال، استدلال
انتخاب، منتخب
توضیح، واضح، وضوح
معلّق، تعلیق، تعلیقی، متعلّق
منزل، منزلگاه، منزلگه، منازل ، نزول، نازل
---
معنی حکایت زیرکی به نثر ساده (برگرفته شده از کتاب جوامع الحکایات محمد عوفی)
مردی مقداری زر داشت و چون به کسی اعتماد نداشت، آن را ببرد و زیر درختی دفن کرد.
در روزگاران قدیم مردی بود که مقداری طلا داشت و از آنجاییکه به کسی   اعتماد نداشت، طلاهای خود را برد و زیر درختی خاک کرد (پنهان کرد).

بعد از  مدتی بیامد و زر طلبید، بازنیافت و با هرکس که گفت، هیچکس درمان ندانست.
مدتی گذشت و پس از آن برای بردن طلاهای خود دوباره پیش آن درخت بازگشت و  هر چه گشت طلاهای خود را پیدا نکرد! به ناچار با هر کس که فکرش را می‌کرد در این‌باره  صحبت کرد ولی کسی نتوانست راه حلی به او نشان دهد.
او را به حاکم نشان دادند. پس نزد او رفت و چگونگی را بیان کرد.
عده ای به او پیشنهاد کردند که برای حل این مشکل به نزد حاکم برود.
پس به پیش حاکم رفت و اتفاقی   که افتاده بود را برای حاکم توضیح داد.
حاکم فرمود: "تو بازگرد که من فردا زر تو  حاصل کنم!."
حاکم در پاسخ به او گفت: برو  و فردا بیا؛ من قول می‌دهم تمام طلاهای تو را به تو برگردانم.
آن گاه، حاکم طبیب را نزد خود خواند و گفت: "ریشه‌ی فلان درخت، چه دردی را   درمان می‌کند؟"
گفت: "فلان درد را."

پس، حاکم طبیبش را صدا کرد و از او پرسید که   ریشه این درخت برای درمان چه دردی استفاده می‌شود؟ طبیب در جواب گفت گیاه این درخت برای  فلان درد داروی مناسبی است.
یکی گفت: "یک ماه پیش، مردی بیامد و از آن   درد شکایت کرد. من او را به آن درخت، اشارت کردم."
یکی از آنان گفت یک ماه پیش فردی آمد و از فلان درد شکایت کرد و من آن   درخت را به او نشان دادم. 
پس، حاکم فرستاد و آن مرد را طلبید و به نرمی و   درشتی زر را بستد و به صاحب زر، باز داد!
پس حاکم آن مرد را خواست وبا خوش رفتاری و بعد با خشونت طلاها را از او پس   گرفت و به صاحب اصلی آن بازگرداند.
1
پیام این حکایت، با کدام یک از مَثلَ‌های زیر،   ارتباط دارد، دلیل انتخاب خود را توضیح دهید.
  1. نابرده رنج، گنج میسّر نمی‌شود.
  2. دروغ‌گو، دشمن خداست.
  3. پیشِ غازی و مُعلّق بازی.
  4. بار کج به منزل نمی‌رسد.

  • بار کج به منزل نمی‌رسد.   درست است
  • چون فرد بیمار، زر را دزدیده بود.
  • هر چند در آن لحظه کسی متوجه دزدی او نشده بود.
  • اما در نهایت مجبور شد مال دزدی را به صاحبش برگرداند